روز الست روز ازل لحظه های عشق
مدح خوانی – میلاد انوار سرداران کربلا 1396
روز الست روز ازل لحظه های عشق
روزی که آفریده شد عالم برای عشق
روزی که آفرینش گیتی تمام شد
آغاز شد به دست خدا ماجرای عشق
بودیم گر چه در دل سرگشتگان ولی
کم کم شدیم بین همه آشنای عشق
چشمی میان آن همه ما را سوا نمود
دل را ربود و داد دلی مبتلای عشق
دستی به روی شانه یمان خورد و ناگهان
ما را صدا نمود کسی با صدای عشق
روز الست لحظه ی آغاز عاشقی
ما را خدا نمود اسیر خدای عشق
عکس خدا نشسته بر آیینه هایمان
روز ازل حسینیه شد سینه هایمان
هستی بهانه بود که سِرّی بیان شود
مستی بهانه بود که ساقی عیان شود
خلقت ادامه یافت و رازی گشوده شد
تا معنی وجود زمین و زمان شود
با دست غیب وقت ظهورت نوشت عشق
وقتش رسیده نوبت دیوانگان شود
قلب مدینه میتپد از خاک پای تو
جاروکش همیشه ی این آستان شود
حتی بهشت با سر مژگان رسیده است
تا قبله گاه وسعت هفت آسمان شود
تو حیدری ، تو فاطمه ای ، تو پیمبری
سوگند بر خدا که خداییش محشری
بی تو هزار گوشه ی دنیا صفا ندهد
اصلاً خدا بدون تو این جلوه را نداشت
گیرم هزار کعبه خدا خلق مینمود
چنگی به دل نمیزد اگر کربلا نداشت
حتی زِ معجزات مسیحا خبر نبود
مُشتی اگر زِ خاک قدوم شما نداشت
بی تو هوای خانه ی زهرا گرفته بود
اینقدر جلوه جاذبه ی مرتضی نداشت
شکر خدا که خانه تان هست روی خاک
ورنه زمین تیره که درالشفاء نداشت
مجموعه ی خصائل بی انتها شدی
یکجا تمام سلسله ی انبیاء شدی
گیرم بهار نیست دمی جانفزا که هست
گیرم بهشت نیست کرب و بلای شما که هست
بر خشت خشت کعبه نوشتند با طلا
گیرم که قبله نیست ولی کربلا که هست
در ازدحام خیل گدا جا اگر کم است
تشریف آورید دو چشمان ما که هست
جایی اگر نبود خدا را صدا کنید
باب الجواد و سایه ی ایوان طلا که هست
خوش گفته اند قطره که دریا نمیشود
هر یوسفی که یوسف زهرا نمیشود
تو آمدی قیامت کبری رقم زدی
بر تارُک همیشه ی عالم علم زدی
میخواستی که رَشک برند دیگران به من
زلف مرا گره به نسیم حرم زدی
حس میکنم میان دلم بوی سیب را
از آن زمان که در حرم دل قدم زدی
میخواستی که شعله بگیریم بی امان
آتش به جان هر غزل محتشم زدی
با شیر طعم روضه تان را چشیده ام
وقتی سری به چشم تَر مادرم زدی
مجنون کوچه های غمم دست من بگیر
دلتنگ دیدن حرمم دست من بگیر
تو تشنه و دریغ زِ یک جرعه آب ، آه
تو تشنه و تمامی صحرا سراب ، آه
در زیر نیزه های شکسته نهان شدی
با زخمهای تازه تر و بی حساب ، آه
یک سو صدای العطش آرام میرسید
یک سو صدای هلهله ها در شتاب ، آه
یک سو علم به خاک و علمدار غرق خون
یک سو به روی نیزه عزیز رباب ، آه
کم کم نگاه بر بدنت سخت میشود
کم کم نفس زدنت سخت میشود
شاعر : حسن لطفی