روضه ی شب عاشورای محرم 1395 جواد مقدم
روضه خوانی - شب عاشورای محرم الحرام 1395
گفت داداش بیا بشین کنار زینب میخوام باهات حرف بزنم درد دل کنم برات. اینجا نسیم می وزد این بوی سیب چیست، این ناله ی غریب مادر غریب چیست. داداش شب عاشوراست شاید رباب بشنود آرام تر بگو، این تیرهای چله نشین عجیب چیست. داداش تیراشون سه شعبه داره.
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات ، رباب را که زمین گیر کرد آب فرات
بس کن رباب حال تو بهتر نمیشود ، این گریه ها برای تو اصغر نمیشود
صدا زد داداش از دور تیر و خنجرشان برق میزند، معلوم شد که معنی شِیب الخضیب چیست، من نگم فردا چی میشه همین قدر بهت بگم، یه وقت زینب نگاه کرد محاسن خونی اَبی عبدالله رو تو دستش گرفته.
نیمه های دلِ شبه داره نگهبانی میده اباالفضل دور خیمه های زینب، تا اباالفضل بود کسی جرأت نداشت به خیمه ها نگاه چپ کنه. دید یه سیاهی یه سایه ای داره نزدیک میشه. گفت کی هستی نیمه های دل شب صدایی نیومد آروم آروم این سایه داره نزدیک اباالفضل میشه. گفت آی هر کی هستی سر جات بمون من نگهبان خیمه های حسینم. من نگهبان زن و بچه ی حسینم. دوباره صدایی نیومد سایه نزدیکتر شد. گفت آی اونی که این نیمه های دل شب اومدی داری دور خیمه های حسین اینجا چیکار میکنی، برا چی اومدی اگر سر جات نایستی شمشیر از نیام درمیارم. یه وقت صدا زد عمو من رقیه ام. تا گفت من رقیه ام دیدن عباس رو زمین نشست رقیه جونم دخترم چرا نخوابیدی چرا بیدار شدی. آخه این وقت شب اینجا چیکار میکنی. خاکا رو از رو لباسش پاک کرد. گفت عمو کارِت دارم، امروز پیدات نکردم باهات صحبت کنم، یه حرفی باهات دارم میخوام بزنم و گفت بگو بعدش قول بده، گفت عمو قول میدم برم بخوابم اما یه سوال ازت دارم، گفت اینجور نمیشه اول باید منو رو پاهات بشونی منو بغلم کنی، عمو از اون روزی که اومدیم تو کربلا بغلم نکردی دلم برا بوی عموم تنگ شده. بغلش کرد گفت بگو و زود برو. دیدی برادرزاده چقدر شیرینه، حالا وای از اون موقعی که برادرزادت رقیه هم باشه. رو پاش نشوند نوازشش کرد بغلش کرد بوش کرد بوسیدش گفت چی میخوای بگی. گفت عمو شنیدم وقتی اومدیم تو کربلا، وقتی مستقر شدیم تو کربلا، خیمه هارو زدن چندتا لقب اینجا بهت دادن میخوام لقباتو دونه دونه برام بگی. تا گفت شنیدم اینجا بهت لقب دادن میخوام لقباتو برام بِشمُری عمو چه لقبایی بهت دادن، علمدار سپاه حسینه اما این تن و بدن شروع کرد لرزیدن. گفت چی میخوای رقیه جانم، این وقت شب اومدی چی از من میپرسی گفت عمو اون لقباتو برام بشمار. گفت به من علمدار حسین میگن. گفت نه دیگه دیگه دیگه چی بهت میگن. گفت به من سپهدار حسین هم میگن، گفت نَه منظور من اینا نیست دیگه اینجا چه لقبایی بهت دادن. گفت به من پاسدار خیمه های حسین هم میگن. نگهبان خیمه های حسین هم میگن. گفت نَه عمو دیگه اینجا چی بهت میگن. اباالفضل موند، گفت رقیه نیمه های دل شب اومدی دل عمو رو آتیش بزنی بری، گفت رقیه به من سقا هم میگن، تا گفت سقا یه وقت رقیه یه مشک خالی رو بالا آورد، صدا زد عمو بچه ها تشنشونه، علی اصغر نمیخوابه، رقیه تشنشه، عمو مگه تو سقای حسین نیستی، بچه ها از تشنگی دومَنای عربی شونو بالا زدن، این سینه هاشونو رو خاک نمناک خیمه. آه بیخود نبود وقتی ابی عبدالله اومد بالا سرش صدا زد حسین، جان مادرت فاطمه منو به خیمه ها برنگردون. چرا؟ آخه من به رقیه وعده ی آب دادم.