با بغضی بیصدا دارم میون حجره میبارم
زمینه – شام 28 صفرالمظفر 1398
با بغضی بیصدا دارم ، میون حجره میبارم
نمونده طاقتی دیگه واسه تنِ تب دارم
لبریز آه و دردم شده کارم گریه و زاری
انگاری داره با من زمونه سر ناسازگاری
خستم دیگه از شهر و از این همه دل بیقراری
شب غم نداره سحری ، منم و این خون جگری
امون از غصه و دردام که نداره کسی خبری
... امون ای دل ، امون ای دل ...
شکسته کاسۀ صبرم ، به لب رسیده این جونم
خمیده قامت سروم ، زهر جفا برده امونم
اشک غم زده حلقه توی چشمام این روزا
کابوسم شده هر شب کوچه و یک زن تنها
که افتاده رو خاکا خدایا مادرم زهرا
حال و روزم پریشونه ، شده قلبم عزا خونه
میخونم روضه ی مادر کنج حجره غریبونه
... امون ای دل ، امون ای دل ...