چقدر پیر شدی مادر چرا میریزی تو دلت غماتو
سنگین – شب اول فاطمیه دوم 1398
چقدر پیر شدی مادر چرا میریزی تو دلت غماتو
دلم گرفته خیلی بگو به زینبت درد و دلاتو
رسیده جون به لبها تا هر شب میبینم اشک چشاتو
یه ذره گریه کن تا سبک تر بشی حالت بشه بهتر
نمیگی غصه هاتو همش به فکر حال منی مادر
خودم دیدم که چندبار پوشوندی درداتو از بابام حیدر
بعد سه ماهه که هنوز درد داره بازوت
بازم که بیشتر شده این ورم رو ابروت
لاله میریزه هنوز از زخم رو پهلوت
میلرزه قلبم تا که هی میلرزه زانوت
... یانارام ای جوان ننه ، یارالی قد کمان ننه ...
چی به سرت آوردن وقتی عبور میکردی کوچه هارو
هنوز بهم نگفتی از زینبت میپوشونی چیارو
چشات خوب نمی بینه چرا اشتباه میگیری ماهارو
چرا نمیگی چی شد کی روی چادر تو پا گذاشته
کی بالتو شکونده آخه نامرد مگه خبر نداشته
اینو همه میدونن که مادرم یه بار شیشه داشته
چرا تا که در میزنن حسن میمیره
انگاری که از زندگیش حسابی سیره
یه گوشه ای زانوهاشو بغل میگیره
چند روزیه که تنهایی بیرون نمیره
... یانارام ای جوان ننه ، یارالی قد کمان ننه ...
مادر از دعا کردن واسه همسایه دست میکشی یا نَه
اینا منتظرن که آیا پَر از قفس میکشی یا نَه
میپرسن اینو از هم که تو هنوز نفس میکشی یا نَه
میگم فکر خودت باش ولی دلشوره داری بازم امشب
برام روضه میخونی با اینکه داری میسوزی توی تب
دلم رو میسوزونی تا میگی قرار بعدی ما کربلا زینب
بهم میگی میبینمش کوفه و شامو
یه روزی میریزن سرم سنگ رو بامو
میبینمش دور و برم یه ازدحامو
میگی خدا رحم بکنه چشم حرامو
... یانارام ای جوان ننه ، یارالی قد کمان ننه ...