کاش مثه دریا نبودی ، اینقَدَر زیبا نبودی
روضه خوانی - شب تاسوعای محرم الحرام 1399
روضه خوانی - شب تاسوعای محرم الحرام 1399
کاش مثه دریا نبودی
این قَدَر زیبا نبودی
تا کسی چشمت نمیزد
کاشکی این قَدَر اباالفضل
خوش قد و بالا نبودی
تا کسی چشمت نمیزد
کاش نمیرفتی دم آب
کاشکی تو سقا نبودی
تا کسی چشمت نمیزد
وقتی رفتی آروم آروم
من شدم غریب و مظلوم
غم میبارید از سر و روم
دخترم گفت برمیگردی
من به زیر لب میگفتم
بیچاره ای طفل معصوم
وقتی دستاتو بُریدن
صدای مادرم اومد
هی میگفت آخ زخم بازوم
عباس از بعد تو ای قُوت بازوی من
حاجت به استخاره نداره گلوی من
عباس پامو که بیرون بذارم از علقمه
عباس تو دشمنا حرف از سر و بُریدنه
عباس پاشو داداش، داداش جان داداشم پاشو، ببین لشکر دارن به بی کسی حسین میخندن. صدای الله اکبر الله اکبر گفتن عباس قطع شد، یه وقت دید حسین صدایی شنید، یه صدایی از کنار نهر علقمه میاد، اَخا اَدرک اَخا، داداش دیگه داداشتو دریاب. ابی عبدالله با شتاب و عجله اومد کنار نهر علقمه. راوی میگه دیدیم حسین یه چیزایی رو از رو زمین برمیداره میبسوه رو چشم میذاره تو بغل میگیره. میگه از دور متوجه نشدیم چیه، گفتیم شاید پاره های قرآنه، صفحات قرآنه حسین داره به صورت. میگه جلوتر اومدیم دیدیم دستای قلم شده ی عباسه. ابی عبدالله دستای اباالفضلو بغل میگرفت هی صدا میزد داداشم اباالفضلم. اون داداشی که تا لحظاتی قبل به بغل گرفته بود راهی میدونش کرده بود، چی دید حسین. دید اینقدر تیر به این بدن زدن نگاه کرد دید تیر تو چشم نازنینش زدن، ابی عبدالله نگاه کرد دید دستاشو از بدن جدا کردن. از اونور برات بگم، اباالفضل العباس نگاه کرد، چشمش جایی رو نمیبینه، یه وقت دید صدای قدم هایی میاد کنار نهر علقمه. صدا زد آی کسی که داری میای سر از بدنم جدا کنی، من چشمام جایی رو نمیبینه نمیتونم نمیبینم کی هستی اما ازت یه خواهش دارم، اگر میخوای سر از بدن عباس جدا کنی مانعی نداره جدا کن. اما یه چند لحظه صبر کن. صدا زد داداشم حسین الآن میاد، قدری تحمل کن سر از بدنم جدا نکن. میخوام یه بار دیگه صورت داداشمو ... یه وقت دید یه صدایی بلند شد عباس من حسینم. اومدم سرتو به دامن بگیرم، چیکار کردی با خودت، گفت داداش من نگران مشک آب بودم حواسم از خودم پرت شد، داداش الآن کی آب به خیمه ها میبره، داداش الآن کی آب میبره برا علی اصغر، داداش وقتی داشتم از رو اسب رو زمین می افتادم دیدم رقیه کنار خیمه ها ایستاده. عباس شنیدم مادرم فاطمه اومده کنار بدنت، نهر علقمه بوی یاس گرفته داداش چیکار کردی. گفت داداش وقتی داشتم رو زمین می افتادم دیدم یه خانمی صدا میزنه عباسم پسرم. من صدای مادرمو میشناسم، مادرم اُم البنینه، صداش با این خانم فرق میکرد، یه پسر صدای مادرشو خوب میشناسه. گفتم خانم جان مادر من اُم البنینه نیومده کربلا، شما کی هستی به من میگی پسرم. صدا زد عباس من مادرت فاطمه ام. عباس من مادر حسینم. صدا زد داداش آیا صورتشو دیدی یا نه؟ صدا زد یه عمر میخواستم صورت فاطمه رو ببینم اما هر چه کردم دیدم چادر رو صورتشه. با چادر خاکی سرمو به دامن گرفت.
مادر حلال کن که میسر نشد دگر
این مشک آب را برسانم به اصغرت
از تو دو دست بر کمر و از تو بر زمین
خاکی شده است چادرت ای خاک بر سرم