بانوی آب و آینه گویم ثنای تو
بانوی آب و آینه گویم ثنای تو
لبریز شد فضای دلم از هوای تو
بانو شما بهانه ی ایجاد خلقتی
خَلق علی و احمد و عالم برای تو
بوی بهشت می وزد از بزم روضه ات
نَه نَه جنان نهاده سر خود به پای تو
هجده بهار بودی و رفتی ولی هنوز
در ذهن کوچه مانده غم بی انتهای تو
نمیشود که نصیبم کنی زِ لطف
آیم بقیع و ناله کنم در عزای تو
سرمایه ام همین بُوَد از زندگانی ام
در دیده اشک و روی لبانم نوای تو
زانو بغل گرفته ام و گریه میکنم
امشب خدا کند که بمیرم برای تو