خدا خودش خوب میدونه صبری برام نمونده
سنگین – شب 19 رمضان المبارک 1400
خدا خودش خوب میدونه صبری برام نمونده
دنیا دیگه کار منو به آخرش رسونده
همه شهر میدونن هنوز فاطمه
از هر چی بدون تو دست میکشم
تو سی سالی که بی تو واسم گذشت
با یاد تو دارم نفس میکشم
بهار علی رو خزون زد شرر
از اون روزی که خُدعه کرد اولی
هنوز یادمه اون روز شومی که
تورو آتیش در گرفت از علی
یادم هست که آتیش گرفت معجرت
تو افتاده بودی در هم رو سرت
غرورمو له کردن اون لحظه که
تورو میکشیدن جلو شوهرت
بده به زنت حرف بد بزنن
یه زن رو شبیه یه مرد بزنن
ببندن دو دستاتو با کینشون
جلوت همسرت رو لگد بزنن
... وای وای وای خستم از این زمونه ...
رفتی و رفت جون علی تو نیستی بیقرارم
هیبت من شکسته شد تو بودی ذوالفقارم
تو که رفتی زهرا دیگه بعد تو
شدم نُقل حرفای این کوچه ها
تو نیستی ببینی تو این شهر غم
شده حرف من حرف تو کوچه ها
کجایی ببینی غم و دردمو
نمیدونی چه حرفی پشتم زدن
یه حرفایی میسوزونه قلب
میگن که تورو پیش چشمم زدن
به زینب میگفتن اون همسایه ها
دیدن که چی شد بین اون کوچه ها
درسته حسن حرفی از تو نگفت
ولی فهمیدم که چیه ماجرا
هنوزم یه عده بدن با حسن
با خنده به زخمش نمک میزنن
با چشمای گریون تو خواب هی میگفت
جلو چشم من مادرم رو نزن
... وای وای وای خستم از این زمونه ...
فاطمه جان امشب دلم همش تو تاب و در تبه
دارم میام پیشت ولی غصم برای زینبه
میگفت از سرِ شب بهم که بابا
چقدر اسم مادر رو هی میبری
میگفت که دلم شورتو میزنه
میشه امشبو سمت مسجد نری
میمیرم و زنده میشم هر دفعه
تا که راه میره روبروی چشام
همه غصم اینه یه روز زینبو
اسیری میارن تو کوفه و شام
یه روزی همین کوفیا فاطمه
با خنده و مستی تو بازار همه
میان معجر زینبو میبرن
جلو چشمای ساقی علمه
... وای وای وای خستم از این زمونه ...